Powered by WebGozar

حرفهای دل من
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرفهای دل من

خداوند آن را دوایی قرار داد که با آن دردی و نوری که با آن ظلمتی نیست [امام علی علیه السلام ـ در توصیف قرآن ـ]
 

نویسنده:   مهیار(84/2/20 ::  7:42 صبح)

سلام .

انگار موقع رفتن ما فرا رسیده ....

زمان خداحافظی چقدر سخته ادم یادش میره چی می خواد بگه

هر جی تو ذهنم بود پاک شد . البته مهم نیست ............

خوب ما هم اومدیم و حالا باید بریم . خیلی خوشحالم که منم گاهی مطلب نوشتم و دوستان برام نظراشون فرستادن .......

قلب دیگه ...........

حرفام تموم شدش ....................................

حالا که شد لحظه خداحافظی

بذار سیر گریه کنم

تا شاید نره فراموشم

خاطرات شیرین و تلخم

بذار چشام بارونی شه

تا یادم نره بارون چه حسی داره

شاید بعدا علت رفتنمو بنویسم ولی الان نه........................

میگن باید بنویسم ولی دیگه دلم به من این اجازه رو نمی ده ...

خخخخخددددداااااحححححااااافففففظظظظظظ



نظرات شما ()

موضوعات یادداشت

نویسنده:   مهیار(83/11/25 ::  6:14 عصر)

 

باران

 نم‌نم بارون کوچه، یه خیال غم گرفته
چشمایی روبه خیابون، واسه رفته‌ای که رفته
یه غروب خوب پاییز، با همون حس غریبش
چشمای تو توی عکست، با همون برق فریبش
آدمای خیس و خسته، اون‌ور پنجره سردن
دنبال یه سر پناهی، واسه‌ی بارون می‌گردن
به یادم می‌آد می‌گفتی، که زیر بارون بمونیم
زیر دونه‌های خیسش، واسه هم غزل بخونیم
یادمه که تو می‌گفتی، واسه تو خیلی عزیزم
همیشه موندنی هستی، نمی‌ری تا که بسوزم
یادمه چه قصه‌هایی، واسم از فرداها گفتی
زیر بارون خیابون، گفتی به یادم می‌افتی
یادمه چشمام ‌و بستم، توی چشمای سیاهت
غبار گرم نفسهات، گفتی تا ابد می‌خوامت
چشام‌و که باز می‌کردم،توی قلبم پر غم شد
با خودم می‌گفتم ای وای، نکنه حرفات کلک شد
حالا من، بارون کوچه، یاد اون چشمای خیسم
درای پنجره بازن، دارم از تو می‌نویسم
می‌نویسم تا بدونی، تا همیشه زیر بارون
واسه من یاد تو مونده، روی سنگفرش خیابون
غبار پنجره‌ها رو می‌شه با یه دستی پس زد
آخر غم غروب‌و، یه جور دیگه رقم زد

اینم یک شعر تا شاید کمی آروم بگیرم.....


نظرات شما ()

موضوعات یادداشت

نویسنده:   مهیار(83/9/26 ::  1:42 عصر)

آلبوم عکس

بعد از مدتهاآلبوم عکسم از گوشه کتابخانه برداشتم

چقدر خاک روش نشسته بود « به اندازه یک بند انگشت »

انگار هیچ وقت رنگ تمیز کردن به خودش ندیده بود

.شروع کردم به پاک کردن گرد وغبار ازش ... مثل روز اولش شد

و مشغول ورق زدن صفحات اون شدم ...

در هر برگ از آلبوم خاطره ای زندگی می کرد

خاطره های که الان فقط یک تصویر بدون حرکت بودند.

یادش بخیر .........

هر عکسی که نگاه می کردم

تصویر گذشته من بود ، تصویری اززندگی

دلم برای تک تک اون لحظات ، اون آدما تنگ شده ...

لحظاتی که هم غم آلود بود و هم شادی آور

آدمایی که دلی پر از عشق داشتن ، دلی پر از صفا

یادش بخیر........

هر عکسی یک داستان برای خودش داشت...

داستانی از دوستی ها ، از با هم بودن ها ، دل تنگی ها .......

انگار عکس ها داشتند با من صحبت می کردند

یکی می نالید ، یکی می خندید، یکی برام آرزو می کرد .......

ولی من مات ومبهوت مونده بودم که باید چی به اونا بگم

اول از همه یک آهی کشیدم و در آخرم گفتم ....

یادش بخیر ................


نظرات شما ()

موضوعات یادداشت

نویسنده:   مهیار(83/9/17 ::  10:52 صبح)

یاد یک آشنا

یادته روز تولدم اسمتو بهم گفتی

یادته از اون بالا نگاهم می کردی

وجودتو همون جا احساس کردم

چه مهربونی ، چه خوبی

یادته دستت کشیدی به صورتم ، به روحم

چه دست گرمی . چه لطافتی به لطافت شبنم سحر

چه حس خوبی بهم دست داد

مثل دست نوازش مادر به نوزادش

با اینکه گریه می کردم ولی مال شادی بود نه غم وغصه

از اون به بعد همیشه با من بودی

تنها کسی که تا حالا از دست ندادمش

یادم هر روز یک چیزی بهم می دادی

اما هر روزم یک از اونا رو ازم میگرفتی

براتم فرقی نمی کرد من اونو میخوام یا نه

با این حال همیشه با هم کنار اومدیم

مثل دو تا دوست که باید یکی کوتاه بیاد

حاضرم هر چی دارم ازم بگیری ولی منو تنها نذاری

یک آرزو ، اونم اینه که یک لحظه هم منو تنها نذاری


نظرات شما ()

موضوعات یادداشت

صفحه اصلی

شناسنامه

ایمیل

کل بازدید:8372

بازدید امروز:0

 

پارسی بلاگ

وبلاگ های فارسی

بخش مدیریت

 

موضوعات وبلاگ

 

لوگوی خودم

حرفهای دل من
 

جستجوی وبلاگ

 :جستجو

با سرعتی باور نکردنی متن
یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

لوگوی دوستان


 

حضور و غیاب

یــــاهـو
 

لینک دوستان

 

آوای آشنا

 

اشتراک

 

آرشیو

 

طراح قالب

 

. با پارسی بلاگ نویسندگی نوین را آغاز کنید