آلبوم عکس
بعد از مدتهاآلبوم عکسم از گوشه کتابخانه برداشتم
چقدر خاک روش نشسته بود « به اندازه یک بند انگشت »
انگار هیچ وقت رنگ تمیز کردن به خودش ندیده بود
.شروع کردم به پاک کردن گرد وغبار ازش ... مثل روز اولش شد
و مشغول ورق زدن صفحات اون شدم ...
در هر برگ از آلبوم خاطره ای زندگی می کرد
خاطره های که الان فقط یک تصویر بدون حرکت بودند.
یادش بخیر .........
هر عکسی که نگاه می کردم
تصویر گذشته من بود ، تصویری اززندگی
دلم برای تک تک اون لحظات ، اون آدما تنگ شده ...
لحظاتی که هم غم آلود بود و هم شادی آور
آدمایی که دلی پر از عشق داشتن ، دلی پر از صفا
یادش بخیر........
هر عکسی یک داستان برای خودش داشت...
داستانی از دوستی ها ، از با هم بودن ها ، دل تنگی ها .......
انگار عکس ها داشتند با من صحبت می کردند
یکی می نالید ، یکی می خندید، یکی برام آرزو می کرد .......
ولی من مات ومبهوت مونده بودم که باید چی به اونا بگم
اول از همه یک آهی کشیدم و در آخرم گفتم ....
یادش بخیر ................